اين وبلاگ را براي كسي درست كردم كه دوسش دارم اما او مرا دوست ندارد
دارد اگرچه چشم تو بوی سفر مرو
آه ای هميشه هم سفرم! بی خبر مرو
با اين هوای سرد و غريبانه ام بساز
با من بمان، به سمت هوای دگر مرو
در چشمهای من بنشين، مهربان من!
جان منی و جان مرا، ها! مبر مرو
–دور از تو– گريه های دلم را نديده ای
آوردمت به دست به خون جگر مرو
آتش گرفتم و به تو گفتم: سفر بخير
ديگر مخواه اين قدرم شعله ور، مرو
نگاه خسته ی من ماند و راه دور و دراز
سپيده سر زد و راهم نمی شود آغاز
دوباره اين من و اين آسمان سرب آلود
دوباره اين من و اين بالهای بی پرواز
پُر از سکوت نشستيم و اشک نوشيديم
در اين کوير که خشکيد چشمه ی آواز
چو در خودت نتوانی سفر کنی با خويش
در اين هوای مکدر همه بسوز و بساز
چگونه با نفس سرد شب نياميزم؟
که نيست هيچ دردی رو به سمت فردا، باز
هنوز جاده ی بی انتهای من جاری است
کجاست پای عبوری در اين نشيب و فراز؟
عزيز خاطرم ای عشق! ای صداقت محض!
بيا به همرهی اين نشسته در آغاز
يک مست در شهر می گشت، با خالی کوله بارش
در غربت جاده می ريخت زخم از گلوی سه
مثل تمام غريبان، با سايه اش حرف می زد
در جستجوی چه بوده ست، چشمان آيينه وارش؟
دستش به دست جنون بود چشمش پُر از بوی
سر کاسه ای سرنگون بود بر شانه ی بی قرارش
با دستهايش ورق خورد تصوير حيرانی او
می رفت تنهای تنها، اين جاده را با غبارش
او ماند و پرواز خونين، بال و پرش ريخت در
تنها برايش همين ماند از آسمان و بهارش
چه در آيينه می بينی؟ که حيران مانده ای، ای مرد!
کدامين داغ در آيينه زار ياد تو گل کرد؟
تماشا می کنی خود را، تماشايی شدی انگار
بدين بی دست و پايی ها، تماشايی نداری، مرد!
ببين خاموش می گريد نگاه سر به راه تو
ولی مانده ست بر لبهات نعش خنده های زرد
ببين در حجم دلگير قفس ديری است جا ماندی
نداری نوبت پرواز، در اين آسمان سرد
فريبت می دهد آيينه، ها! آيينه را بشکن
نه، اين آيينه را بگذار با آن مردم بی درد