مثل عصايش تكيده
می آيد از راه مردی، دلتنگ، نوميد، خسته
مثل عصايش تکيده، مثل غرورش شکسته
يک آسمان ابر دارد، در چشمهای سياهش
پايش توانی ندارد، رنگش به زردی نشسته
در سايه ها می نشيند با دستمالی که دارد
می چيند از گونه هايش گل –نه عرق– دسته دسته
می آيد اما دل او می گويد ای مرد! برگرد
بگذار بيهوده رفتن، برگرد ای مرد خسته!