شعر عاشقانه

اين وبلاگ را براي كسي درست كردم كه دوسش دارم اما او مرا دوست ندارد

تماشايي شدم انگار


چه می خواهند از جان من اين اشباح هول انگيز؟
چه سرگردانی ای دارد دلم تا صبح رستاخيز!
ببين! خاکستر من در مسير باد می رقصد
تماشايی شدم انگار در آيينه ی پاييز
کويرم –خالی ام از لذت سرشار رُستن ها–
نمی گيرد سراغم را صدای پای باران نيز
پُرم از خاطرات کهنه ی يک عمر جان کندن
نشد دستم، دلم، از آسمان، از روشنی، لبريز
ببين! تاريکم و در کوچه ی غمگين شعر خويش
به دنبال تو می گردم، بهار روشن و گل ريز!


+ نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, ساعت 23:53 توسط دل شكسته |


بخوان تمام غمت را

تو رفته ای به تماشای آسمان در باد
چه ديد چشم تو –اين چشم مهربان– در باد
تو هيچ چيز نداری و خسته ای، زردی
چگونه می روی ای خالی از جهان در باد؟!
کنار جاده تويی و درختهای گم
به سوی فاجعه، ها! اين تويی روان در باد
مبين که اين همه تلخ و غريب می گذری
که می روند غريبانه عاشقان در باد
نشسته می گذری، بی نشان و غمگينی
مباد هيچ کسی خسته، بی نشان در باد
مگر صدای دل تو به آسمان برسد
بخوان تمام غمت را، بخوان، بخوان در باد


+ نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, ساعت 23:52 توسط دل شكسته |


اين همه دلتنگي ها


سرد افتاده در آغوش خيابان بی تو
چشمم اين آينه ی بی سر و سامان بی تو
ريخت در زمزمه ام اين همه دلتنگی ها
ماند در حنجره ام اين همه طوفان بی تو
غزلی مانده به لب های ترک خورده ی من
چه کنم با غزل و دفتر و ديوان بی تو
دلم اين آينه پرداز نجابت چندی است
مانده بر خاک چنان جسم شهيدان بی تو
می روی سمت تماشای غروبی غمگين
می رسد چشم من انگار به پايان بی تو
امشب ای صبح و صدا در نفس جاری تو
دامنی داشتم از اشک، چراغان بی تو


+ نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, ساعت 23:49 توسط دل شكسته |


من بودم ونگاه او

 


می ريخت بوی بکر گل از سبزه زار دامانش
چون چلچراغ می باريد، نور از بلور دندانش
در کوچه ها رها با باد، می رفت با صدايی شاد
من تکيه داده ام در باد، بر چارچوب ايوانش
او ساده چون حيای گل در چشمهام می رقصيد
آيينه ام تماشا داشت با خنده های عريانش
من بودم و نگاه او در آستانه ی ميدان
شمشير چشم او رقصيد من ماندم و شهيدانش
در دستهای من مانده ست بوی غروب گيسويش
مثل ستاره می سوزم در خلوت بيابانش
خاموش مانده ام، خاموش، انگار در خيال خويش
سر می نهم غريبانه، بر شانه های لرزانش

+ نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, ساعت 21:23 توسط دل شكسته |


آيينه ي پرچين


در چشم هايم ريخت شب، با سايه اش سنگين
با من چه خواهد کرد اين ديوانه ی ديرين؟
خالی شدم از آسمان، ديگر نخواهم برد
راهی به سوی خلوت رويايی پروين
ناديدنی ها ديده ام در چارسوی خويش
ناگفتنی ها خوانده ام زين پرده ی چرکين
ديگر صدايم سوخت، حتی چشمهايم سوخت
تصوير من افتاد در آيينه ای پُرچين
چون پت پتِ فانوس می لرزم به پای خويش
ای شب! چه می خواهی ز من با سايه ات سنگين؟
وا مانده ام، من نيستم اينی که می بينی
انگار مثل سايه ام من، سايه ای چوبين
در چشمهايم نيست رنگ آرزوهايم
در دستهايم نيست ديگر چشم فردا بين


+ نوشته شده در دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, ساعت 19:46 توسط دل شكسته |


صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 11 صفحه بعد